تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

آقا ی روز مریض شد هبودیم ما؛ اولش زیاد حالم بد نبود،اصلا اهل دکتر و اینجور حرفا نبودم.

خلاصه تا دم مرگ رفته بودم آخرشم ب زور دست و پامو بستن و انداختنم تو گونی و بردنم بیمارستان.

رفتیم و دکتر گفت حالت خیلی بده؛گفت اول باید ازت ی آزمایش بگیریم.

رفتیم ک آزمایش خون بدیم سوزن تو دستم شکست.

دکتر گفت باید عمل بشه دستت،من گفتم خودم میتونم درش بیارم وای گوش نمیداد ب حرفم.

خلاصه رفتیم واسه عمل رفتم رو تخت خوابدم یارو اومد میخواست دارو بیهوشی بهم بزنه مچشو گرفتم

گفتم مرد من ورزشکارم اینا ضرر داره همینطوری عملم کنید.خلاصه قبول کردن.

نمیدونم واقعا جراح بودن یا ن ولی تیغ ک زدن تو دست من خون ریخت بیرون از هوش رفتن.

خلاصه خودم بلند شدم سوزنو از تو دستم در اوردم.

از اولشم میدونستم باید خودم اینکارو میکردم...

جراح هم جراح های قدیــــــــــــم...

 

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

حمله داعش تو خونه

اون روز ها هم داعش بود ولی خیلی خطری تر از الان بود الان که چیز زیادخطر ناکی نیس مردم گنده اش کردن...

خلاصه مارو بردن واسه جنگ با داعشی ها منم رفتم...

اونجا نزدیک هزار تا داعشی رو کشتم و برگشتم خونه.

مامان بابام رفته بودن بیرون من تو خونه بودم داشتم تلویزیون میدیدم ک ی دفعه دیدم در ی جوری باز شد ک شیشه ها شکست.

دیدم 100 تا داعشی ریختن تو خونه و واسه انتقام اومده بودن منو بکشن.

آقا این چاقو رو گذاشتن زیر گلو من هر چی اینور اونور میکردن نمیبرید ک...

آقا من ی دفه دستمو زدم زیر پایه داعشیه افتاد رو زمین؛ چاقو هم تو هوا داشت میچرخید ک رو هوا گرفتمش.

آقا این چاقو ک به دست من رسید منتظر نموندم؛ همینجوری سر میبریدم.

خون صورتمو گرفته بود گاهی با آستین لباسم خون های روی لباسمو پاک میکردم دوبتره میبریدم.

ولی خسته شده بودم چون بالاخره 100 تا سر بریده بودم...

(مطلب بدون تغییر از آقا حسین گفته شده)

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

تخصص مغز و اعصاب

ی روز تو خونه بودم. اون موقع ها بیکار بودم، با ننه حرفم شد و دعوامون شد.

عصبانی شدم نفهمیدم دارم چیکار میکنم. رفتم از آشپزخونه ی چاقو اوردم از راه دور پرتش کردم طرف ننه.

چاقو رفت تو کتفش از اون ور در اومد. تازه فهمیدم چیکار کردم. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم رفتم نخ سوزن اوردم بخیه زدم.

بعدش هم بردمش بیمارستان تا ی وقت چیزیش نشه. وقتی رفتیم بیمارستان بخیه رو دیدن گفتن کی اینو بخیه زده خیلی خوب زده، بعد از من پرسید بردیش بیمارستان تهران?

منم گفتم ن بابا خودم بخیه زدم. گفت خیلی خوب زدی. بعد گفت اگه میشه بیا تو بیمارستان ما ما از تجربیات شما استفاده کنیم. منم قبول کردم.

از اون اول مقام خوبی نداشتم. حالا نمیخوام بگم ک از همون اول دکتر شدم، چون من هیچوقت دروغ نمیگم و نکته کلیدی هم همینجاس ک هیچوقت نباید دورغ گفت. اینو همه از من داشته باشید.

اون اوایل پرستار بودم. ی روز ک دکتر عمل داشت کمک کارش نیمده بود من رفتم ب جاش واسادم کمک دکتر کنم تو عمل. عمل هم عمل مغز بود.

دیدیم تا سر یارو رو واز کردن دکتر بیهوش شد. بقیه ب من گفتن حسین تو میتونی عملش کنی? من گفتم من زیاد بلد نیسم گفتن حالا ی کاریش بکن سر یارو بازه گناه داره.

منم گفتم باشه. ی دست ب مغز یارو کشیدم دیدم ی لکه خون طرف بصل النخاع بود. منم زیاد با وسایل عمل جراحی وارد نبودم گفتم انبردست رو بدید. دادن و لکه خون رو برداشتم.

بعد سر یارو رو بخیه زدم. یارو پنج دیقه بعد ب هوش اومد و بعد از چهار روز مرخص شد. از اونجا دکتر عمل جراحی شدم.

از امریکا اومدن تو اخبار منو نشون دادن، امریکایی ها گفتن این ادم جاش توی این مرز و بوم نیست، اقا مارو بردن امریکا اونجا شدم متخصص مغز و اعصاب...

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

لغتنامه عباس(جدید)

آقا ما یه فامیل داریم بیشتر کلمه هارو اشتباه میگه مثل:                           ((از چپ به راست بخوانید))

کلمات قصار

کلمه

سوسی

سوسیس

این ک توش میخورن

سفره

بارباغال

پرتغال

ارشی

ترشی

تاق

اتاق

فحید

وحید

کوره

کوروش

آلاله

الهه

سداد

سجاد

فداد

فرزاد

اسم

اسب

آشقاب

بشقاب

گرگو

گردو

مغ

مرغ

ساپور

پاسور

اخ

یخ

باک پشت

لاک پشت

طابلی

طالبی

تلزون

تلویزیون

باق باغه

قورباغه

نک

نمک

خیرا

خیار

دو دباس

سید عباس

جنجیر

زنجیر

دودکان

کودکان

تسمه

کمر بند

ارسی

کفش

مانه

معاینه

آخبوری

لیوان

عمری

افغانی

اوشک

تشک

کامیلا

ماکارانی

صاحب شده

بی صاحب

اکورچی

تراکتور

اقول

قبول

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

همرزمی با حسین فهمیده

اومدن مارو بردن سرباز، سربازی های اون روز با الان خیلی فرق داشت.اون موقع ها 60 ماه باید خدمت میکردی تازه من ک جریمه هم شدم. من با حسین فهمیده همرزم بودم.

ی روز عراقی ها حمله کردن .همه کشته شدن.

حسین فهمیده ب من گفت: حسین مجبوریم اینکارو بکنیم، ی خورده از نارنجک هارو تو ب سیرابت ببند، ی خورده هم من.

گفتم باشه، ی کمر بند بستم ب کمرمو نارنجک هارو هم ب اون بستم.

ب اون عقب نگاه کردم دیدم فقط دو تا تانک داره میاد.

دویدم ب سمت یکی از تانک ها.

خودمو انداختم زیرش.

تانک ترکید رفت هوا.داشتم بهش نیگا میکردم ک تو هوا میچرخید...

حاا اینطوری نیس ک بگم هیچیم نشدا ی خورده شکمم داغ شد. چون ادم هیچوقت نباید دروغ بگه.

بلند شدم دویدم ب سمت حسین فهمیده. بهش گفتم حسین، من رفتم حالا تو برو اون یکی رو بترکون.

با تعجب بهم نگا میکرد گفت تو چیزیت نمیشه؟؟؟ گفتم ن بابا. گفت باشه منم میرم.

گفتم اره برو تا برگردی من اینجا میخوابم. نارنجک هاشو بست ب کمرشو رفت. منم گرفتم خوابیدم.

بعد ی خورده وقت دیدم ی صدایی اومد از جام بلند شدم دیدم تانک ترکید. رفتم حسین فهمیده رو بیارم دیدم تیکه تیکه شده.

از اون موقع فهمیدم بدنم در برابر نارنجک هم مقوامت داره.

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

ماجرای سربازی و گرسنگی

اومدن مارو بردنسربازی. بهم گفتن چون خیلی قوی هستی باید تو بیابون تنها دو سال بمونی. ماهم گفتیم باشه.

مارو بردن تو بیابون ول کردن. نه غذا بود نه آب. هیچی واسه خوردن پیدا نمیشد.

هر به یک ماه یه هلیکوتر میومد ی مرغ از بالا مینداخت پایین.

مرغ های اون موقع خیلی خوب بودن پرواز میکردن.

اره یه مرغ تو هوا ول کردن. مرغ تو هوا پرواز میکرد منم دنبالش میدویدم.

شاید تو راه دو سه تا تخم میکرد که باید از اون بالا که می افتاد میگرفتمش.

فقط تونسم یه تخم مرغ بگیرم. دیدم چیزی ندارم بخوام درستش کنم.

یه سنگ بزرگ پیدا کردم تخم مرغ رو شکستم و روی سنگ ریختم.

از گرمای بیابون تخم مرغ خودش سرخ شد .

تخم مرغ بعدی رفت تا ماه بعد.

(دوستان این مطلب بدون تغییر نوشته شده)

<-Text1->

فرید

هجویات حسین,,,,,,,,,

ماجرای سربازی و موی سر

یه روز اومدن منو بردن سربازی.

رسیدیم اونجا بهم گفتن باید موهاتو از نه بزنی منم گفتم باشه

موهارو تراشیدن. بعدش رفتم خوابیدم .

صبح که از خواب بلندم کردن دیدم موهام دوباره در اومده!!!متعجب

سر صف صدام زدن:آهای ببر بیا اینجا...

اطرافمو نگاه کردم ببینم با کیه! بهش گفتم: با منی؟؟؟ گفت:آره سالار با خودتم بیا اینجا. رفتم بهم گفت چرا موهاتو نزدی؟ گفتم دیروز واسم زد! گفت:سالار نزدی باید همین الان همین جا از ته بزنی.

گفتم باشه. اومدن موهامو زدن بعد دو ساعت همش در اومد.

(دوستان این مطلب به گفته خود آن بزرگوار است و کوچکترین تغییری در آن ایجاد نشده)

شعار سایت:(ما نمیخوایم از خودمون تعریف کنیم ولییییییی...)

 

منتظر سخنان بعدی حسین باشید...

<-Text1->

فرید

سیستم عامل :
امروز :

<-Text1->

فرید